مامان و بابای مهربونم میگن من هدیه خدای بزرگم که 17.03.2008 ساعت 1135 شب دوشنبه بهشون داده.مامان مهربونم وبلاگمو یه ماه قبل از تولد دو سالگیم درست کرد تا وقتی بزرگ شدم از خوندنش لذت ببرم.
محل تولد: بیمارستان اُلیول شهر اسلو(مصادف با 1386.12.28سال خوک)
از همه دوستایی که به کلبه کوچیکه ما سر میزنن تشکر میکنم.مامان نازنین و بابا داوود عزیز دوستون دارم.
خونه قبلیمون با همین آدرس تو بلاگفا بود ولی خیلیها که ما رو میشناختن آدرسمون رو پیدا کردن و مجبور شدیم رمزی بنویسیم بازم راحت نبودیم و بلاگفا همیشه یه مشکلی داشت مامانمم ناراحت شد و اسباب کشی کردیم.
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
امیدوارم حالتون خوب باشه ما هم خوبیم خدا رو شکر به دلیل مشغله کاری چند روزی نبودیم ولی تو مهد وقتی در حال خوابوندن بچه ها بودم با موبایل میخوندمتون ولی نمیشد برا بلاگفاییها کامنت بزارم از خوش شانسی دو باری هم مدیرمون دید ولی با یه لبخند سر و تهش هم اومد
و اما اینروزها جوجو کوچولوی ما همه تلاششو میکنه که تو همه کارها از من پیشی بگیره و اول بشه برا بالا و پایین رفتن از پله ها لباس پوشیدن از در بیرون رفتن و الی آخر نیست که بهمون کاپ طلا میدن اونم هر کاری میکنه برا اول شدن اولها خیلی جدی نمیگرفتم و کوتاه میومدم ولی بعضی وقتها مسئله حاد میشه و اگه اول بشم غشغله به پا میکنه که بیا و ببین...مثلا دو روز پیش حاضر شدیم بریم بیرون خرید لباسهاشو تنش کردم و گفتم کاپشنتو بپوش تا من آماده بشم و همینکه من گفتم من آمادم بریم شروع کرده به داد و بیداد که تو چرا اول شدی برو لباسهاتو در بیار تا من اول بشم باباش میگه اشکالی نداره مامان اول نشده نگاه کن کیفشو هنوز برنداشته تو بیا کاپشنتو بپوش تا اول بشی و با مامانت مهربون باش و...جوجوی ما میگه اصا(اصلا) با مامان دوست نیستم باهاش یَگیبم(رقیبم) !!!!!!! من و باباش چشمامون گرد شد از تعجب برا نشستن تو ماشینم همین برنا مه اول نشستن رو داریم
دیروز وقتی از خرید برگشتیم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه دستی به سر و صورتم کشیدم میگه منم پیرهن میپوشم و اومدم پای نت اومده بغلم نشسته و میخواد آرایشمو پاک کنه و میگه اصا خوشگل نشدی من خوشگلترم بالاخره رفته پیش باباش و میپرسه من خوشگلم یا مامان خوشگلتره باباش میگه اول مامان خوشگله بعد تو که بازم قهر میکنه که من خوشگلترم
خلاصه داستانی داریم برا اول شدن
یکشنبه هم مهمون داشتیم که یه دختر چهار ساله داشتن و دو روز میشد که اومده بودن نروژ و اسم اونم فاطمه بود و که خیلی با هم خوب بودن و شبم خونمون بودن و امروز صبح رفتیم بیرون و خرید و بعد از ظهر رفتن خونشون شب که تو اتاق فاطمه خوابیده بودن ازم میپرسه خاله تو اتاق من خوابیده؟؟؟ من اجازه دادم؟؟؟ تازه یادم اومد که ازش اجازه نگرفتم و منم گفتم آره گلم تو خیلی مهربونی و اجازه دادی و...
در مورد عمل لوزه هامم تصمیم گرفتم عمل کنم ولی چون هر روز عمل ندارن قراره یه روز که عمل دارن زنگ بزنن و هماهنگ کنیم
در مورد سوسیس خوردن فاطمه که تو پست قبل بعضی از دوستا در موردش پرسیده بودن راستش سوسیس ضرری نداره و منم خیلی نمیزارم بخوره بعضی وقتها که حوصله آشپزی و مطبخ خونه رو ندارم...
بعدا نوشت: بعد از ثبت این پست همسری گفت اگه کارِت تموم شده بزار من ایمیلمو چک کنم دوباره بشین بیچاره لب تاب انقد داغ شده الانه که منفجر بشه... منم پا شدم و فاطمه تو بغلم دراز کشید و بهش گفتم به بابا بگو مشکلی داری کتبی بنویس من و مامانم بررسی میکنیم
فاطمه: نه من تنها بَیِسی (بررسی) کنم
روز عرفه
روز نیایش و روز بارش چشم های خاکیان بر شما آسمانیان مبارک باد
و التماس دعا در لحظات قشنگ خلوتتان
عید قربان
عید شرافت بنى آدم است و کرامت انسانى اش
جشن رها شدن از قید پدرانى است که جان فرزند خویش را نذر قربان گاه ها مى کردند
عاشقان عیدتان مبارک
این گلهای زیبا تقدیم به شما دوستهای عزیزم به پاس همه مهربونیهاتون